آنجلا کارتر:«من یک سوسیالیسم هستم، لعنت بر من! چگونه توقع داری که به افسانهها روی آورده باشم؟» این پاسخی بود که وقتی نشریۀ تایمز آنجلا کارتر را بهعنوان یکی از برترین 50 نویسندۀ انگلیسی پس از جنگ جهانی دوم انتخاب کرد، او به یکی از خبرنگاران گفت. خبرنگاری که عقیده داشت سوسیالیسم مجموعهای از دگمهای مکانیکی برای تغییر جهت قطار تاریخ از روی ریلهای طبیعی آن است. پاسخی بود طنزآمیز و در عین حال مملو از حقیقتی عریان که بر چهرۀ آن خبرنگار کوبیده میشد: «پس چه توقعی داشتی؟ سوسیالیستها هم انسان هستند! آنها نیز میتوانند افسانه بگویند و با کودکان بازی کنند و بخندند و با معشوق خود عشق بورزند و قصهپردازی کنند و شعر بخوانند!»
آنجلا کارتر نویسندۀ سوسیالیست و فمینیست انگلیسی است که بهخاطر سبک کار خویش که ترکیبی از رئالیسم جادوئی و رندنامهنویسی (پیکارسک) است، شهرتی جهانگیر دارد.
آنجلا کارتر نویسندۀ سوسیالیست و فمینیست انگلیسی است که بهخاطر سبک کار خویش که ترکیبی از رئالیسم جادوئی و رندنامهنویسی (پیکارسک) است، شهرتی جهانگیر دارد.
او بنام آنجلا اولیو استالکر در ایستبورن بهدنیا آمد و در زمان کودکی بهنزد مادربزرگ خود در یورکشایر انتقال داده شد. او سنین نوجوانی با بیماری بیاشتهائی عصبی دست و پنجه نرم میکرد و در سنین جوانی بهعنوان روزنامهنگار در نشریۀ کرایدون مشغول بهکار بود.
در سال 1969 به ژاپن رفت و دو سال در این کشور اقامت نمود. او بعدها (در سال 1982) در کتابش «هیچ چیز مقدس نیست!» بیان کرد که در همان دوسال زندگی در ژاپن بوده است که به معنای زن بودن پیبرده و یک فمینیست رادیکال شده است.
او نویسندۀ رمانهای بسیاری است که از جمله میتوان به رمانهای زیر اشاره کرد:
- رقص سایهها (1966)
- اسباببازی فروشی جادوئی (1967)
- استدراکات متفاوت (1968)
- قهرمانان و خائنین (1969)
- هوسهای حوا (1977)
- شبهای سیرک (1984)
یکی از مشهورترین داستانهای کوتاه او، که ایده اصلی برای سناریوی چندین فیلم سینمائی نیز بوده است، داستان حجرۀ خونین (The Bloody Chamber) است. خلاصۀ این داستان از این قرار است: یک دختر جوان با یک مرد پیر و ثروتمند بنام مارکوئیز ازدواج میکند که اصلاً او را دوست ندارد. وقتی به قصر وی منتقل میشود میفهمد که این مرد یک سادیست (دگرآزار جنسی) است که از پورنوگرافی لذت میبرد. او یک پیانیست است و بزودی یک مرد جوان نابینا صدای پیانوی او را میشنود و عاشق او میشود. مرد پیر فاسد به او میگوید که برای انجام کاری از قصر خارج خواهد شد و او حق ندارد وارد یکی از اتاقهای قصر بشود. او بر خلاف این دستور وارد اتاق ممنوعه میشود و با حیرت و وحشت میفهمد که این اتاق پر است از اجساد زنهای قبلی شوهرش. وقتی مارکوئیز وارد قصر میشود و میفهمد که زنش وارد آن اتاق شده، قصد جان وی را میکند و میخواهد او را نیز به کلکسیون اجساد و اسکلتها اضافه کند. مرد جوان نابینا با اینحال که میداند قادر به نجات دختر نیست، تصمیم میگیرد تا لحظۀ مرگ در کنار او باشد و با او بمیرد. در آخرین لحظات داستان دختر جوان توسط مادرش نجات مییابد.
این تصویری است که آنجلا کارتر از مردان دارد: «در جامعۀ سرمایهداری، تأثیر انسانی جامعه بر مردانی که خود را در برابر این وضعیت تسلیم میکنند، بهصورت سادیسم و پورنوگرافی جلوهگر میشود.»
از سخنان دیگری که از آنجلا کارتر به یادها مانده است همان جملۀ معروف اوست که: «زنی که کفش پاشنهبلند میپوشد، فمینیست نیست!»
داستانهای آنجلا کارتر در کنار بیان عریان واقعیتها در جوامع سرمایهداری، همواره عشق و زیبائیهای انسانی را ستودهاند. برای نمونه در اینجا داستان «بهخاطر یک بوسه» را از این منبع (با اندکی تغییرات) برای خوانندۀ علاقمند بازآوری میکنم:
در سال 1969 به ژاپن رفت و دو سال در این کشور اقامت نمود. او بعدها (در سال 1982) در کتابش «هیچ چیز مقدس نیست!» بیان کرد که در همان دوسال زندگی در ژاپن بوده است که به معنای زن بودن پیبرده و یک فمینیست رادیکال شده است.
او نویسندۀ رمانهای بسیاری است که از جمله میتوان به رمانهای زیر اشاره کرد:
- رقص سایهها (1966)
- اسباببازی فروشی جادوئی (1967)
- استدراکات متفاوت (1968)
- قهرمانان و خائنین (1969)
- هوسهای حوا (1977)
- شبهای سیرک (1984)
یکی از مشهورترین داستانهای کوتاه او، که ایده اصلی برای سناریوی چندین فیلم سینمائی نیز بوده است، داستان حجرۀ خونین (The Bloody Chamber) است. خلاصۀ این داستان از این قرار است: یک دختر جوان با یک مرد پیر و ثروتمند بنام مارکوئیز ازدواج میکند که اصلاً او را دوست ندارد. وقتی به قصر وی منتقل میشود میفهمد که این مرد یک سادیست (دگرآزار جنسی) است که از پورنوگرافی لذت میبرد. او یک پیانیست است و بزودی یک مرد جوان نابینا صدای پیانوی او را میشنود و عاشق او میشود. مرد پیر فاسد به او میگوید که برای انجام کاری از قصر خارج خواهد شد و او حق ندارد وارد یکی از اتاقهای قصر بشود. او بر خلاف این دستور وارد اتاق ممنوعه میشود و با حیرت و وحشت میفهمد که این اتاق پر است از اجساد زنهای قبلی شوهرش. وقتی مارکوئیز وارد قصر میشود و میفهمد که زنش وارد آن اتاق شده، قصد جان وی را میکند و میخواهد او را نیز به کلکسیون اجساد و اسکلتها اضافه کند. مرد جوان نابینا با اینحال که میداند قادر به نجات دختر نیست، تصمیم میگیرد تا لحظۀ مرگ در کنار او باشد و با او بمیرد. در آخرین لحظات داستان دختر جوان توسط مادرش نجات مییابد.
این تصویری است که آنجلا کارتر از مردان دارد: «در جامعۀ سرمایهداری، تأثیر انسانی جامعه بر مردانی که خود را در برابر این وضعیت تسلیم میکنند، بهصورت سادیسم و پورنوگرافی جلوهگر میشود.»
از سخنان دیگری که از آنجلا کارتر به یادها مانده است همان جملۀ معروف اوست که: «زنی که کفش پاشنهبلند میپوشد، فمینیست نیست!»
داستانهای آنجلا کارتر در کنار بیان عریان واقعیتها در جوامع سرمایهداری، همواره عشق و زیبائیهای انسانی را ستودهاند. برای نمونه در اینجا داستان «بهخاطر یک بوسه» را از این منبع (با اندکی تغییرات) برای خوانندۀ علاقمند بازآوری میکنم:
----
بهخاطر یک بوسه
آنجلا کارتر
آنجلا کارتر
زمستانهای آسیای میانه خشک و گزندهاند، و تابستانهای مرطوب و متعفن با خود وبا، اسهال، و پشه بههمراه میآورند، اما در بهار هوا حس نوازشی چون نوازش پوست کنارۀ داخلی رانها را دارد، و عطر درختهای پرشکوفه بوی نفسگیر فاضلابها را فرو مینشاند.
هر شهری منطق درونی خاص خودش را دارد. شهری را مجسم کنید با اشکال هندسی ساده و منظم که انگار با مدادهای رنگی یک بچه کشیده شده: سفید، اخرایی، آجری کمرنگ. بالکنهای کوتاه و طلائی خانهها، بهنظر از زمین صورتی و سفید سر بیرون آوردهاند، انگار به جای اینکه روی زمین ساخته شده باشند اصلاً از آن بهدنیا آمدهاند. این شهر، خاکی کمرنگ و ماسهای دارد که روی همهچیز را میپوشاند، مثل خاکۀ مدادهای رنگی گچی که روی انگشت باقی میماند.
در مقابل این رنگپریدگی سپیدگون، پوستۀ براق کاشیهای سفیدی که دیوار
آرامگاههای باستانی را پوشانده، چشم را خیره میکند. به آبی تند اسلامی که چشم بدوزی، به سبز میچرخد . در زیر گنبدی پیازی که لبۀ سفالهای سنگی آبی و بنفشش یکدرمیان روی هم افتادهاند، استخوانهای تیمورلنگ، بلیۀ آسیا، در تابوتی از یشم خوابیدهاند. ما مشغول دیدار از شهری هستیم که بهتصدیق، شهری اسطورهای است. ما در سمرقند هستیم.
انقلاب، بهزنان روستایی ازبک وعدۀ لباسهای ابریشمی داد و دست کم در این مورد بهقولش وفا کرد . زنها پیراهنهای ابریشمی نازک پوشیدهاند، صورتی و زرد، قرمز و سفید، سیاه و سفید، قرمز، سبز و سفید، با راهراههای درخشان و درهم که چون خطایی بصری چشمها را مبهوت میکنند. و خودشان را با جواهراتی که اغلب از شیشۀ قرمز ساخته شده زینت دادهاند.
چهرهشان همیشه اخم کرده بهنظر میرسد چون درست در وسط پیشانی، بهجای ابرو، خط سیاه و ضخیم پیوستهای از یکسو بهسوی دیگر میکشند، دور چشمهایشان را هم سرمه میکشند. خیره کنندهاند. موهای بلندشان را به دهدوازده گیسباف مواج، محکم میبندند. دختران جوان کلاههای مخمل کوچکی بهسر میگذارند که با منجوقها و نخهای براق گلدوزی شدهاند. زنان مسنتر سرشان را با یک جفت شال ابریشمی گلدار میپوشانند که یکی محکم روی پیشانیشان بسته میشود و آنیکی، بهشکلی رها روی شانههایشان آویزان است. شست سال است که کسی چادر بهسر نکرده است. چنان مصمم قدم میزنند که نه انگار در شهری خیالی زندگی میکنند. نمیدانند که خودشان و سربندهاشان، کتهای پوستشان، و مردهای چکمهپوششان بهچشم غریبهها بهقدر اسبی تکشاخ عجیب و شگفتاند. آنها وجود دارند، با تمام غرامت معصومانه و متلألوشان، درست در مقابل تاریخ... آنها نمیدانند که این شهر، تمام جهان نیست. تمام
آنچه از جهان میدانند همین شهر است، زیبا چون یک تصویر، جایی که در ناودانها زنبق میروید و در چایخانه، طوطی سبزی بهدیوارۀ قفس حصیریاش نوک میزند.
بازار رایحهای تند و سبز دارد. دختری آب را نم نم از جامی روی تربچهها میپاشد. در این روزهای آغازین سال، تنها میتوان میوههای خشک شدۀ تابستان پیش را خرید ـ زردآلو، هلو، کشمش ـ و چندتایی انار چروکیده و گرانقیمت را که در طول زمستان در خاک اره نگاه داشته شدهاند و حالا با شکمی شکافته روی پیشخوانها هستند تا نشان بدهند که درونشان چه حفرات نارسنگی پرآبی باقی مانده است. یکی از خوراکیهای خاص و بومی سمرقند، هستۀ نمکسود زردآلو است که حتی از پسته هم خوشمزهتر است. این جا پیرزنی شقایقهای معطر میفروشد. او امروز صبح از کوهستان آمده، جایی که لالههای وحشی گلهائی بهرنگ خون جوشان دادهاند، و کبوترها میان صخرهها لانه گذاشتهاند. پیرزن موقع ناهار نانش را در فنجانی شیر فرو میبرد و آرام میخورد. وقتی شقایقهایش را بفروشد بههمان جایی برخواهد گشت که شقایقها روئیدهاند.
بعید بهنظر میرسد که بهزمان توجهی داشته باشد، یا انگار منتظر شهرزاد است تا بفهمد آخرین سپیده فرو آمده و آخرین حکایت بهانتها رسیده، و سکوت شده است. بعد، شاید شقایق فروش ناپدید شود.
بزی دارد یاسمنهای وحشی را کنار خرابههای مسجدی که از سوی همسر زیبای
تیمورلنگ ساخته شد گاز میزند. همسر تیمورلنگ بنای این مسجد را آغاز کرد تا
تیمورلنگ را، که در آن زمان در جنگ بود، شاد و غافلگیر کند، اما هنگامی که خبر بازگشت قریبالوقوع او را شنید، هنوز یکی از طاقهای مسجد ناتمام ماندهبود. زن شخصاً نزد معمار رفت و از او خواست تا عجله کند، اما معمار به او گفت تنها در صورتی کار را بهموقع تمام میکند که زن بهاو بوسهای بدهد، یک بوسه. یک بوسۀ خالی.
همسر تیمورلنگ نهتنها بینهایت زیبا و پاکدامن، که بسیار با هوش هم بود. پس به بازار رفت و سبدی تخممرغ خرید، آنها را خوب پخت و با رنگهای گوناگون رنگشان زد. سپس معمار را بهقصر فراخواند، سبد را نشانش داد و به او گفت هر تخممرغی را که دوست دارد انتخاب کند و بخورد. معمار یک تخممرغ قرمز برداشت. چه مزهای میدهد؟ مزۀ تخممرغ. یکی دیگر بخور.
معمار تخممرغ سبز رنگی برداشت.
این یکی چه مزهای میدهد؟ مزۀ تخم مرغ. دوباره بردار.
معمار یک تخممرغ بنفش خورد.
مرد گفت، همۀ تخممرغها، اگر تازه باشند، مزهشان مثل هم است.
زن گفت، ما زنها هم همینطور! هر کدام از این تخممرغها با بقیه متفاوت بهنظر میرسد اما مزۀ همهشان یکی است. پس تو هم میتوانی هر یک از زنان خدمتکارم را که بخواهی ببوسی، اما باید دست از سر من برداری.
معمار قبول کرد و رفت، اما بهزودی نزد او بازگشت. اینبار یک سینی با خود آورده بود که رویش سه پیاله بود، و همانطور که شاید حدس زدهباشید، توی پیالهها پر از آب.
مرد گفت، از تمام این پیالهها بنوش.
زن از پیالۀ اول نوشید. و بعد از دومی، اما وقتی از پیالۀ سوم جرعهای خورد بهسرفه و نفستنگی افتاد چون در این پیاله بهجای آب، ودکا بود.
مرد گفت، آب و ودکا هردو بهنظر یکی میرسند اما مزهشان کاملاً با هم فرق میکند. عشق هم همینطور است!
همسر تیمورلنگ لبهای معمار را بوسید، او بهمسجد برگشت و درست در همان روزی که تیمورلنگ فاتح همراه با لشکریان و بیرقها و قفس پر از سلاطین به اسارت گرفتهشده بهسمرقند پاگذاشت، طاق را بهاتمام رساند. اما هنگامی که تیمورلنگ بهملاقات زنش رفت زن روی خود را از او برگرداند، چون هیچ زنی که لب بهودکا زده باشد نمیتواند بهحرم سلطان وارد شود. پس تیمورلنگ آنقدر او را با شلاق فلزیاش زد تا بالاخره زن به او گفت که معمار را بوسیده است. تیمورلنگ میرغضبهایش را مثل برق بهمسجد فرستاد.
میرغضبها معمار را دیدند که برفراز طاق ایستاده و با خنجرهای بیرون کشیده از پلهها بالا دویدند، اما معمار که صدای پاهایشان را شنید بالهایش را گشود و به سوی دیار پارس پرواز کرد.
هر شهری منطق درونی خاص خودش را دارد. شهری را مجسم کنید با اشکال هندسی ساده و منظم که انگار با مدادهای رنگی یک بچه کشیده شده: سفید، اخرایی، آجری کمرنگ. بالکنهای کوتاه و طلائی خانهها، بهنظر از زمین صورتی و سفید سر بیرون آوردهاند، انگار به جای اینکه روی زمین ساخته شده باشند اصلاً از آن بهدنیا آمدهاند. این شهر، خاکی کمرنگ و ماسهای دارد که روی همهچیز را میپوشاند، مثل خاکۀ مدادهای رنگی گچی که روی انگشت باقی میماند.
در مقابل این رنگپریدگی سپیدگون، پوستۀ براق کاشیهای سفیدی که دیوار
آرامگاههای باستانی را پوشانده، چشم را خیره میکند. به آبی تند اسلامی که چشم بدوزی، به سبز میچرخد . در زیر گنبدی پیازی که لبۀ سفالهای سنگی آبی و بنفشش یکدرمیان روی هم افتادهاند، استخوانهای تیمورلنگ، بلیۀ آسیا، در تابوتی از یشم خوابیدهاند. ما مشغول دیدار از شهری هستیم که بهتصدیق، شهری اسطورهای است. ما در سمرقند هستیم.
انقلاب، بهزنان روستایی ازبک وعدۀ لباسهای ابریشمی داد و دست کم در این مورد بهقولش وفا کرد . زنها پیراهنهای ابریشمی نازک پوشیدهاند، صورتی و زرد، قرمز و سفید، سیاه و سفید، قرمز، سبز و سفید، با راهراههای درخشان و درهم که چون خطایی بصری چشمها را مبهوت میکنند. و خودشان را با جواهراتی که اغلب از شیشۀ قرمز ساخته شده زینت دادهاند.
چهرهشان همیشه اخم کرده بهنظر میرسد چون درست در وسط پیشانی، بهجای ابرو، خط سیاه و ضخیم پیوستهای از یکسو بهسوی دیگر میکشند، دور چشمهایشان را هم سرمه میکشند. خیره کنندهاند. موهای بلندشان را به دهدوازده گیسباف مواج، محکم میبندند. دختران جوان کلاههای مخمل کوچکی بهسر میگذارند که با منجوقها و نخهای براق گلدوزی شدهاند. زنان مسنتر سرشان را با یک جفت شال ابریشمی گلدار میپوشانند که یکی محکم روی پیشانیشان بسته میشود و آنیکی، بهشکلی رها روی شانههایشان آویزان است. شست سال است که کسی چادر بهسر نکرده است. چنان مصمم قدم میزنند که نه انگار در شهری خیالی زندگی میکنند. نمیدانند که خودشان و سربندهاشان، کتهای پوستشان، و مردهای چکمهپوششان بهچشم غریبهها بهقدر اسبی تکشاخ عجیب و شگفتاند. آنها وجود دارند، با تمام غرامت معصومانه و متلألوشان، درست در مقابل تاریخ... آنها نمیدانند که این شهر، تمام جهان نیست. تمام
آنچه از جهان میدانند همین شهر است، زیبا چون یک تصویر، جایی که در ناودانها زنبق میروید و در چایخانه، طوطی سبزی بهدیوارۀ قفس حصیریاش نوک میزند.
بازار رایحهای تند و سبز دارد. دختری آب را نم نم از جامی روی تربچهها میپاشد. در این روزهای آغازین سال، تنها میتوان میوههای خشک شدۀ تابستان پیش را خرید ـ زردآلو، هلو، کشمش ـ و چندتایی انار چروکیده و گرانقیمت را که در طول زمستان در خاک اره نگاه داشته شدهاند و حالا با شکمی شکافته روی پیشخوانها هستند تا نشان بدهند که درونشان چه حفرات نارسنگی پرآبی باقی مانده است. یکی از خوراکیهای خاص و بومی سمرقند، هستۀ نمکسود زردآلو است که حتی از پسته هم خوشمزهتر است. این جا پیرزنی شقایقهای معطر میفروشد. او امروز صبح از کوهستان آمده، جایی که لالههای وحشی گلهائی بهرنگ خون جوشان دادهاند، و کبوترها میان صخرهها لانه گذاشتهاند. پیرزن موقع ناهار نانش را در فنجانی شیر فرو میبرد و آرام میخورد. وقتی شقایقهایش را بفروشد بههمان جایی برخواهد گشت که شقایقها روئیدهاند.
بعید بهنظر میرسد که بهزمان توجهی داشته باشد، یا انگار منتظر شهرزاد است تا بفهمد آخرین سپیده فرو آمده و آخرین حکایت بهانتها رسیده، و سکوت شده است. بعد، شاید شقایق فروش ناپدید شود.
بزی دارد یاسمنهای وحشی را کنار خرابههای مسجدی که از سوی همسر زیبای
تیمورلنگ ساخته شد گاز میزند. همسر تیمورلنگ بنای این مسجد را آغاز کرد تا
تیمورلنگ را، که در آن زمان در جنگ بود، شاد و غافلگیر کند، اما هنگامی که خبر بازگشت قریبالوقوع او را شنید، هنوز یکی از طاقهای مسجد ناتمام ماندهبود. زن شخصاً نزد معمار رفت و از او خواست تا عجله کند، اما معمار به او گفت تنها در صورتی کار را بهموقع تمام میکند که زن بهاو بوسهای بدهد، یک بوسه. یک بوسۀ خالی.
همسر تیمورلنگ نهتنها بینهایت زیبا و پاکدامن، که بسیار با هوش هم بود. پس به بازار رفت و سبدی تخممرغ خرید، آنها را خوب پخت و با رنگهای گوناگون رنگشان زد. سپس معمار را بهقصر فراخواند، سبد را نشانش داد و به او گفت هر تخممرغی را که دوست دارد انتخاب کند و بخورد. معمار یک تخممرغ قرمز برداشت. چه مزهای میدهد؟ مزۀ تخممرغ. یکی دیگر بخور.
معمار تخممرغ سبز رنگی برداشت.
این یکی چه مزهای میدهد؟ مزۀ تخم مرغ. دوباره بردار.
معمار یک تخممرغ بنفش خورد.
مرد گفت، همۀ تخممرغها، اگر تازه باشند، مزهشان مثل هم است.
زن گفت، ما زنها هم همینطور! هر کدام از این تخممرغها با بقیه متفاوت بهنظر میرسد اما مزۀ همهشان یکی است. پس تو هم میتوانی هر یک از زنان خدمتکارم را که بخواهی ببوسی، اما باید دست از سر من برداری.
معمار قبول کرد و رفت، اما بهزودی نزد او بازگشت. اینبار یک سینی با خود آورده بود که رویش سه پیاله بود، و همانطور که شاید حدس زدهباشید، توی پیالهها پر از آب.
مرد گفت، از تمام این پیالهها بنوش.
زن از پیالۀ اول نوشید. و بعد از دومی، اما وقتی از پیالۀ سوم جرعهای خورد بهسرفه و نفستنگی افتاد چون در این پیاله بهجای آب، ودکا بود.
مرد گفت، آب و ودکا هردو بهنظر یکی میرسند اما مزهشان کاملاً با هم فرق میکند. عشق هم همینطور است!
همسر تیمورلنگ لبهای معمار را بوسید، او بهمسجد برگشت و درست در همان روزی که تیمورلنگ فاتح همراه با لشکریان و بیرقها و قفس پر از سلاطین به اسارت گرفتهشده بهسمرقند پاگذاشت، طاق را بهاتمام رساند. اما هنگامی که تیمورلنگ بهملاقات زنش رفت زن روی خود را از او برگرداند، چون هیچ زنی که لب بهودکا زده باشد نمیتواند بهحرم سلطان وارد شود. پس تیمورلنگ آنقدر او را با شلاق فلزیاش زد تا بالاخره زن به او گفت که معمار را بوسیده است. تیمورلنگ میرغضبهایش را مثل برق بهمسجد فرستاد.
میرغضبها معمار را دیدند که برفراز طاق ایستاده و با خنجرهای بیرون کشیده از پلهها بالا دویدند، اما معمار که صدای پاهایشان را شنید بالهایش را گشود و به سوی دیار پارس پرواز کرد.
این داستان، داستانی است با طرحهای هندسی ساده و منظم و رنگهایی درخشان چون مدادهای رنگی یک بچه. شاید همسر تیمورلنگ این داستان هم خطی سیاه میان ابروهایش کشیده باشد و موهایش را به چندین و چند گیس نازک بافته باشد، مثل هر زن ازبک دیگر. شاید از بازار برای شام شوهرش تربچه های قرمز و سفید خریده باشد. شاید از وقتی که از پیش شوهرش فرار کرده در بازار زندگیاش را بگذراند. شاید آن جا گل شقایق بفروشد.
آنجلا کارتر (7 می 1940 ـ 16 فوریۀ 1992
پایان
پایان
----
هشتم مارس، روز جهانی زن گرامی باد
کارگران و کاراندیشان جهان متحد شوید
با عشق و دوستی
زندیک
کارگران و کاراندیشان جهان متحد شوید
با عشق و دوستی
زندیک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر