ببخشید مزاحم " کریسمس" تان شدم

صبا: تعطیلات مسیحی، اعم از کریسمس و سال نو میلادی، برای کسانی که در کشورهای غربی زندگی میکنند و نه مسیحی هستند و نه این روزها و یا عیدهای مذاهب دیگر را جشن میگیرند، فرصتی است برای کارهای عقب افتاده، مطالعه بیشتر و وقایع جهان را با وقت بیشتری دنبال کردن ! و احیانأ جستجو در اینترنت از طریق گوگل که آنهم گاهی اوقات آدم را به کجاها که نمیبرد! به نوشته هایی که غولهای تعهد و مسئولیت از خود بجا گذاشتند. مثلا در نوشته ای میخوانی که شاملو از اینکه ژان پل سارتر جایزه اهدایی نوبل را در سال ۱۹۶۴ در یک سخنرانی جذاب رد میکند در روزنامه ها از این کار سارتر تقدیر میکند و مینویسد این جایزه مدت هاست که اعتبار خود را از دست داده و سارتر کار هوشمندانه یی انجام داده است.
با خودت میگویی بیخود نبود که آن نسل انقلاب کرد، غول تعهدی مثل شاملو که بدرستی صمدبهرنگی را " هیولای تهعد" لقب میداد، در جامعه ادبی حضور داشت که هر کلامش درسی بود. و وقتی میخوانی که خود او، شاملو، وقتی شنیده بود که در اکتبر سال ۱۹۸۲ ( ۱۳۶۳) نامزد جایزه نوبل شده میگوید به مراسم میرود و سخنرانی میکند اما جایزه را نمیگیرد... با خودت میگویی این "جایزه بگیران از هر رقم" این روزها چه پیامی برای مردم دارند؟ مگر " سازش و تسلیم و بردگی" در مقابل یکی از درنده ترین رژیم های نوکر امپریالیستها!
باز هم ورق میزنی کتاب جمعه را به سردبیری احمد شاملو و به یادنامه یی  در مورد صمد بهرنگی نوشته غلامحسین ساعدی برخورد میکنی! نفس در سینه ات حبس میشود، وقتی درباره صمد بهرنگی و دیگر غول های مسئولیت و تعهد میخوانی! جدای اینکه ماهیت انگلی افراد را در هر دو دوره در این نوشته پیدا میکنی که همیشه از شیوه برخوردهای شان شناخته میشوند،با خودت فکر میکنی مگر برای اینها " عید و تعطیلات" نبود؟ مگر آنها مبارزه را تعطیل میکردند و به دنبال جشن و سرور و شادمانی سال نو بودند؟ مگر آنها به دنبال منافع " شخصی" خود بودند؟ گفتم منافع شخصی، یادم آمد در یک " پایگاه اعتراض" ی یک  " توده ای ناب محمدی" که اخیرن در لباس " ادیبانه" زندگی لنین را نیز ترجمه کرده، برای توجیه نظرات ارتجاعی اش و حقنه کردن آن به دیگران نوشته بود که لنین هم بخاطر منافع شخصی اش بود که مبارزه میکرد او هم برای نفع شخصی خودش است که مبارزه میکند!!!!! میدانم که از شدت خشم میخندید به حال و روز سیاسی این " توده ای ناب محمدی".  بهرو از این دست خادمین ارتجاع کم نیستند، که در عمرشان یک نوشته از صمد بهرنگی نخوانده اند، اما تا بخواهید از حماس و حزب الله دفاع میکنند، و به خصوص این روز ها که اسم حمله ارتش یانکی ها به ایران میآید مشغول " پاشیدن تخم اعتماد" به حزب الله آدم کش ایران هستند که درکنار آنها با " استکبارجهانی امام جلادشان" بجنگنند! و از همه بدتر اینکه عده ای هم مثل همیشه که بلندگو را جلوی دهان های آلوده ومتعفن اینگونه افراد " دلسوز میهن و مردم" میگیرند تا به غولهای تعهد و مسئولیت لجن پراکنی شود. قول میدهم که خود این "بلندگوداران" هم نوشته ای از صمدبهرنگی نخوانده باشند و از زندگی صمد بهرنگی و یارانش که با پای بندی به پرنسیپ های سیاسی شان از آنها غولهای تعهد و مسئولیت ساخت هرگز چیزی نیاموزند، درست همانند آنچه که تا امروز از خود نشان داده اند، لاابالی گری و بی بندوباری در هر زمینه " شعار" این حرافان میباشد. بهرو نوشته زیر را بسیار خواندنی و بسیار آموزنده یافتم خواستم در این ایام " تعطیلات مسیحی" شما را از آن خواندن آن بی بهره نسازم. ببخشید اگر مزاحم " کریسمس " تان شدم.   صبا راهی       ۲۵ دسامبر ۲۰۱۱
رودررو، یا دوش به‌دوش
غلامحسین ساعدی

... ملاط شوخی‌های محفل جمع و جور ما، که فضای صحبت‌های جدی را عوض می‌کرد جملات کلیشه‌ئی و دستمالی‌شدهٔ مدرسه‌های بی‌حاصل و عمر‌تلف‌کنی بود که با اصراری حساب شده، آسان‌گیری و سهل‌پرستی را به‌زور در کلهٔ تک‌تک بچه‌ها فرو می‌کرد:«اگر دربارهٔ این موضوع اندکی بیندیشیم به‌زودی در‌می‌یابیم...» و «البته بر هر فرد از افراد بشر واضح و مبرهن است که...» و «بر همگان واضح و روشن است که علم بسی بهتر از مال است...» و «ملالی نیست به‌جز دوری شما...» و بسیاری از این قبیل که اگر آن روزگار مقدمه یا متن شوخی‌ها و بذله‌گوئی‌های دوستانهٔ ما شده بود پر‌بی‌ربط نبود،‌چرا که در فضای بسته و خفهٔ دههٔ چهل در مسقط‌الرأس ما تبریز، آن‌چه کم نبود «فاضل» و «دانشمند» و «ادیب اریب» عصا‌‌قورت دادهٔ خالی‌مغز بود که با رفتار قلابی و صدور کلمات قصار و نقل‌قول‌های بی‌ربط از «بزرگان» ملال جو تیرهٔ آن روزگار را چندین و چند برابر می‌کردند. آقا معلمی که به‌خاطر دست‌خالی بودن دستگاه آموزشی امکان پیدا کرده بود که در فلان کلاس بهمان دانشکده زبان خارجی تدریس کند و همیشه کلیات بیست‌تُنی «ویلیام شکسپیر» را با فرهنگ حییم زیر بغل داشت، رئیس بازنشستهٔ ادارهٔ‌فرهنگ نه به‌خاطر ذوق یا‌حتی تفنن، بلکه تقرب به‌مقامات عالیه خود را متخصص در‌و‌دیوار‌های فرو‌ریختهٔ خرابه‌های باستانی جا می‌زد،‌یا بابائی که خواب نا‌شده یک مرتبه بین روانشناسی و علوم قدیم پل کج و معوجی ساخته بود،‌یا دو سه متشاعر پا به‌سن گذاشته‌ئی که با کیف سنگین و انباشته،‌دمدمه‌های غروب از سر خیابانی سلانه‌سلانه پیدا می‌شدند و در کوچهٔ تاریکی ناپدید می‌گشتند،‌و آن مأمور بازنشسته شهربانی که همه می‌دانستند علاقمند به‌کتاب است ولی حضورش مشتریان کتابفروشی را به‌شدت تار‌و‌مار می‌کرد. این‌ها بودند که با رفتار متکلف و زبان متکلف،‌اکثریت با سوادان و چیز‌فهم‌ها و کتابخوان‌های شهر را تشکیل می‌دادند. در برابر این حضرات و برای از میدان بدر کردنشان، جوانان تند‌و‌تیز و آگاهی مثل صمد و بهروز و کاظم و یاران دیگری که هنوز هستند چه رفتاری می‌توانستند داشته باشند؟ جز این که مدام با طنز و هزل ضربه وارد آورند‌و هر چیز شکل گرفته و معمولی را در هم بشکنند؟‌بله،‌نه تنها در حضور این جماعت فسیل،‌بلکه در غیابشان نیز این معارضه‌طلبی ادامه داشت. وقتی بهروز دهقانی یک مرتبه قیافه در‌هم می‌کرد و ابرو در‌هم می‌کشید و ادای «فکرکردن» در‌می‌آورد، به‌جای خنده، بی‌هیچ اغراقی حتی ساده‌ترین و عامی‌ترین افراد نیز می‌فهمیدند که بی‌هیچ دست‌مایه‌ئی نمی‌شود با اندک تفکری همه چیز را به‌آسانی دریافت. و یا وقتی کاظم سعادتی ضمن احوال‌پرسی مدام شکر، شکر، می‌گفت دوستان می‌فهمیدند که اشاره به‌کدام دسته از حضرات می‌کند. امّا استاد فوت‌و‌فن‌های این چنینی صمد بود، او با همان زبان ملمع و حرکات ملقلق خودشان،‌وارد میدان می‌شد، در این برخورد‌ها، صمد با شکیل‌ترین ترفند‌ها و ظریف‌ترین رفتار‌ها رو‌در‌روی طرف قرار می‌گرفت، ‌بی‌هیچ محاجّه یا جدلی که می‌دانست طرف چیزی در نخواهد یافت،‌بلکه با زبان طنز و هزل، که گاهی کم کسی از این حشرات‌الارض متوجه قضیه می‌شدند و یا اگر هم می‌شدند بروی خود نمی‌آوردند. مثلاً فلان «استاد» را در نظر بگیرید که خود را عالِم دهر در فلان رشته می‌داند،‌مثلاً روانشناسی. وقتی با صمد مواجه می‌شد و در جواب احوال‌پرسی همه، سری کج می‌کرد یا بادی به‌غبغب می‌انداخت که بله دود چراغ می‌خوریم و مشغول تألیف چه اثر علمی هستیم که یک مرتبه صمد می‌پرید وسط که راستی تازگی‌ها، عقدهٔ جدیدی کشف نکرده‌اید؟ و اگرطرف پر‌روئی را کنار می‌گذاشت،‌بهانه‌ئی می‌آورد تا از چنگ این شاهین،‌این شکارچی بی‌رحم عالم‌نما‌ها و ادبای دروغین و دانشمندان قلابی در برود. و بهانه‌های خام و خنده‌دار که خب، انشاءالله خدمت می‌رسیم یا در خانه منتظرند،‌و طرف وقاحت را گاهی چنان به‌اوج می‌رساند که می‌گفت نه، فعلاً مشغول مسائل دیگری هستم و روی «عقده» کار نمی‌کنم و در چنین موقعی بود که شکار دیگر در چنگال صمد حسابی چنگوله می‌شد و اگر می‌توانست نجات پیدا کند باز به‌این دلیل بود که صمد دشمن وقت‌کشی بود و می‌دانست که با همین ضربه‌های کاری زخم حسابی بر پیکر این متولیان فرهنگ استعماری وارد آورده است و باز اعتقاد داشت برای از هم پاشیدن این ترکیب غلط،‌بازی کردن با مهره‌های دست دوم و سوم، چندان دردی را دوا نمی‌کند،‌بلکه تیشه را باید به‌ریشهٔ اصلی رژیم فرود آورد.
بله، در نمایش رفتار‌های فردی و گروهی این جماعت، و باز‌آفرینی طرز تفکر باسمه‌ئی و قالبی این حضرات،‌صمد و بهروز همیشه به‌اوج ظرافت می‌رسیدند. چه تیزهوشی‌های شیطنت‌آمیز و متهورانه‌ئی!
امّا قیافهٔ دیگر صمد موقعی بود که به‌کشف انسان‌هائی از نوع دیگر موفق می‌شد. آنوقت ساده و جدی و محجوب، بی‌هیچ شتابزدگی و بی‌هیچ اغراق و گزافه‌گوئی راجع به‌آشنای تازه صحبت می‌کرد و با یک معرفی کوتاه نشان می‌داد که در شناختن یک آدم تا چه حد متأمل بوده است.
روزی آمد و خبر آورد که شاگرد قالی‌بافی را پیدا کرده که پسر جوانی است بسیار تند‌وتیز و سرزنده و با استعداد فوق‌العاده. در یک کارگاه قالی‌بافی کشفش کرده بود. و او در تمام مدت کار با همان وزن گره‌زدن و گره چیدن، همراه با صدای شانه و قیچی، لحظه‌ای از خواندن باز نمی‌ایستد. آواز ساده‌ئی می‌خواند با کلمات ساده‌تر،‌و این کلمات را خود پشت سر هم ردیف می‌کند، موزون و مقفی. البته این هنری نیست، و هنر در این جاست که در ضمن بافتن قالی، شعری را می‌بافد که در هر گوشهٔ آن گل برجسته‌ای است از درد و رنج قالی‌باف، ترنجی از محرومیت‌های زندگی کارگری در متن روشنی از فقر، بسیار ظریف و ریز، ریز‌باف‌تر از‌هر قالی حریر مجلل.
وجود او مایهٔ خوشی و دلگرمی و امیدواری برای تمام کارگران قالی‌باف است و حضورش چنان شوق و ذوقی ایجاد می‌کند که انگار آفتاب به‌جای پشت‌بام زیر سقف تاریک و نمور کارگاه درآمده است. خستگی‌ناپذیر است، خنده از لبش نمی‌افتد و اندکی خواندن و نوشتن بلد است، وای کاش، بله ای کاش می‌توانست درسش را ادامه بدهد. و این جوان بعد‌ها، به‌ندای صمد و همت صمد و یارانش فرصتی پیدا کرد و یاد آن لحظه، که ورودش را به‌دانشگاه، دور از حضور خودش جشن گرفتیم، فراموش‌شدنی نیست.
بله، این جوان، که با نوک انگشتانش هزاران گره ظریف بر قالی‌هائی زده بود که معلوم نیست الان زیر پای چه کسان یا چه ناکسانی لگد می‌خورد، با ذهنش هزاران جرقه برای پیدا کردن راه مبارزه و با عملش هزاران شیفتگی در مبارزهٔ مسلحانه به‌دیگر جوانان آموخت، مناف بود. همان مناف فلکی تبریزی.
جلال‌آل‌احمد بار اول که مناف را دیده بود می‌گفت چه نارنجک آمادهٔ انفجاری، ضامن کشیده و پر‌قدرت، این همه شجاعت زیر این همه فشار و خفقان؟ مشتی عصب و دریائی ایمان و این همه آگاهی و شعور طبقاتی.
بعد‌ها که مناف تک‌نگاری کوچکی دربارهٔ قالی و قالی‌بافی نوشته بود، صمد از شدت هیجان سر‌از‌پا نمی‌شناخت، چه تلاشی می‌کرد برای چاپ و نشر آن.
بله،‌کشف‌های صمد این چنین و این چنان بود. یک بار دوست دانشجوئی را آشنا کرد، تمثال کامل تواضع، آدم ظریف و کنجکاوی که از خواندن و یاد‌گرفتن و نوشتن و تجربه و تجربه مطلقاً خسته نمی‌شد. جوع معرفت و جوع آگاهی بر دل و جانش چنگ انداخته بود. و چه شباهت غریبی داشت با خود صمد در عشق به‌زبان مادری و مهم‌تر از همه دربارهٔ مسئلهٔ ملیت‌ها و ستم‌دیدگی‌آن‌ها. زیاد می‌نوشت کم چاپ می‌کرد، یک بار جُنگ پر‌باری را در تبریز راه انداخت که یک شماره بیشتر اجازه ندادند منتشر شود. شعرهای ناب می‌نوشت، به‌زبان‌مادری، و ای کاش همهٔ آن‌ها امروز یک جا جمع می‌شد و منتشر می‌گشت. این جوان هم، چون صمد، از کار کردن دیگران بیشتر به‌هیجان می‌آمد تا از کار خودش. یک بار در ملاقات کوتاهی چنان سرحال بود، که به‌ناچارعلتش را پرسیدم، خبر داد بهروز– بهروز دهقانی - سه پردهٔ اول «خیش و ستاره‌ها»‌ی «شون اوکِیسی» را تمام کرده مشغول ترجمهٔ پردهٔ بعدی است. و این جوان دانشجو کسی جز علیرضا نابدل نبود. که مقاومتش در مقابل رژیم استبدادی شاه بیشتر به‌افسانه شبیه است تا به‌واقعیت. رزمندهٔ آشتی‌ناپذیری که دوش‌به‌دوش مناف و همراه هفت نفر از یاران دیگر، در شب چهارشنبه‌سوری سال پنجاه جلو جوخهٔ اعدام قرار گرفتند. بله، با چنین تلاش‌هائی بود که صمد از یک طرف ضربه می‌زد و تلاش می‌کرد که دنیای کهنه را درهم بریزد و فروکوبد و از طرف دیگر مدام در جستجوی یارانی بود که در این مبارزهٔ رویارو، دست در دست هم و دوش به‌دوش هم پیش بروند. و توفیق صمد در این یکی مورد کم از توفیق او در زمینهٔ قلم زدن نبود که بیشتر بود.
معجزهٔ آگاهی
... و در مبارزهٔ رو در رو با رژیم مسلط و قدرت حاکم، بزرگ‌ترین امتیاز صمد این بود که به‌هیچ وجه آدم «خشکه مقدسی» نبود. صمد به‌تداوم مبارزه بیشتر ایمان داشت تا به‌مبارزه لحظه‌ئی یا در یک برشی از زمان دقیقاً به‌این معنی که صمد حرکت تاریخی و یا‌نقش تاریخی هر جنبش و یا هر انسانی را مهم‌تر می‌دانست تا حرکت یا نقش تقویمی هر جنبش یا هر انسانی را.
برای او روشن بود که با مشت گره کرده و فریاد «مرگ بر شاه» آسان می‌شود افتخار بزرگی را خرید و سینه را آماج گلوله‌های مذاب ساخت و اعتبار گران‌قیمتی دراذهان بدست آورد، ولی صمد، این مرحله را آخرین مرحلهٔ نبرد می‌دانست. هرچند که یک چنین درگیری‌ها و رویاروئی‌ها را مطلقاً پوچ و عبث نمی‌دانست که بسیار هم برایش ارزش قائل بود. ولی، ظریف‌ترین نکته این که کارهای نکرده، فراوان است و نباید به‌آسانی از دست رفت. با وجود این دیدیم چنین مرگ‌هائی چه تأثیر حیرت‌آوری در جنبش انقلابی خلق‌های ایران داشت و شهادت هر رفیقی، انعکاس پر سر و صدا که نه، حرکت‌های اصیل را در دیگر یاران سبب می‌شد.
امّا مسئلهٔ ارائه راه چی؟ در طول مبارزه عمده‌ترین امتیاز، مقدار ضرباتی است که بر پیکر دشمن فرود می‌آوری، با کیفیت بیشتر و دقیق‌تر.
این جاست که فرق معامله نقش یک مبارز آگاه و مسلح به‌جهان‌بینی علمی با نقش بسیار زیبا و جذاب یک به‌جان آمدهٔ متهور.
بدین سان صمد،‌در تمام طول زندگی کوتاه خود،‌و در تمام بده‌بستان‌های فکری خود با یارانش اهمیت این نکته را از‌یاد نمی‌برد. آن جا که می‌گوید مهم اینست که مرگ من چه تأثیری در زندگی دیگران خواهد داشت، دقیقاً اشاره به‌همین نکتهٔ باریک‌تر از مو دارد.
بله او با چنگ و دندان با رژیم می‌جنگید ولی حاضر نبود دم لای تله بدهد، ذره‌ای رحم به‌دست اندرکاران و نوکران تسلیم شدهٔ دستگاه نداشت ولی آن‌ها را عروسکان و دلقکان کوچکی بیش نمی‌شمرد. در هر برخورد «روشنفکران» اخته را زیر ضربات شلاق می‌گرفت ولی نعش نیمه جان آن‌ها را، هیمه‌هائی می‌دانست که باید در اجاق مبارزه، شعله‌ورشان ساخت و به‌نابودی‌شان کشاند. یاد آن لحظه فراموش شدنی نیست که صمد متواضع و خاکی و ساکت، چگونه در خانهٔ جلال آل‌احمد یقهٔ‌مردک خود فروخته‌ای را که عنوان استاد دانشگاه را همیشه مثل جارو به‌دمش بسته بود و برخلاف مثل از هر سوراخ تنگی هم می‌گذشت، گرفت و سرجایش نشاند. صمد فروتن یک مرتبه از جا پرید و خرخرهٔ کاظم‌ودیعی را چسبید و چنان بیچاره‌اش کرد که همگان متحیر شدند، متحیر که چنان خشم صاعقه‌واری را از جوان آرام و فروافتاده‌ای انتظار نداشتند. حاضران آن مجلس، به‌رأی‌العین دیدند که خاکی بودن و تواضع صمد بهرنگی، تنها و تنها در مقابل مردم عادی و توده‌های محروم و ستم‌کشیده است و در مقابل سرسپردگان قدرت حاکم اصلا و ابدا.
با همهٔ این‌ها صمد می‌دانست، کسی را که باید زد فلانی و بهمانی نیست بلکه ریشهٔ این شجرهٔ خبیثه است که باید با کاری‌ترین ضربت‌ها، به‌خاک مذلتش انداخت و از شرش راحت شد.
بله، صمد، حدیث بزرگ‌ترین معجزهٔ اسطوره‌های بشری را در صورت بسیار دقیق قبول داشت. معجرهٔ‌تبدیل عصای بی‌جان به‌یک مار خطرناک. عصای موسی به‌مار موسی. آن لحظه که چوب خشک جان گرفت و از هیبت بی‌خاصیت عصائی به‌صورت موجود ترسناک و خطرناکی درآمد.
عصا در دست موسی یک عصا بود،‌می‌شد به‌آن تکیه کرد، به‌کمک آن از سنگلاخ‌ها گذشت، به‌شبانی پرداخت، در مقابل دشمن احتمالی ایستاد. و در برابر حمله دفاع کرد. اگر قدرت بیشتر داشته باشی، از ضربت‌های سنگین آن، ممکن است دشمن لحظه‌ئی پا پس بکشد و شاید چند ردیف صف اول مهاجمان عقب بنشینند. امّا زمانی که این چوب خشک، این عصای معتبر، ‌این تکه هیزم، به‌مدد معجزه‌ئی جان گیرد،‌اگرنه یک اژدهای عظیم،‌به‌صورت مار کوچک و هوشمندی درآید،‌در آن صورت چه ولوله‌ئی در صف دشمن بوجود خواهد آمد، امانشان را خواهد برید،‌نه تنها در بیداری که در خواب، نه تنها در میدان که در جان‌پناه نیز.
مار همیشه حاضر است برای حمله، ‌برای ضربهٔ کاری زدن و نابود کردن،‌و در این جاست که نه تنها خودت که حتی اسمت، برای دشمنان رعب‌آور خواهد بود. عصا را می‌شود گرفت و شکست و کنار راهی انداخت. چوبی بیش نیست، و مهم‌ترین خاصیتش محکم‌ترین ضربتی است که فرق یکی را می‌شکافد و در این فاصله ممکن است فرق تو نیز بشکند و امّا خاصیت مار.... قایم می‌شود، حمله می‌کند، هر لحظه احتمال دارد، به‌گردنت بپیچد.
در این معجزه، بله انعطاف دقیق و علمی در مبارزه،‌پیدا کردن ظریف‌ترین تاکتیک‌ها در زندگی صمد، با تجربه‌های فراوانی که او اندوخته بود، با دانش فراوانی که ذره ذره کسب کرده بود، بوقوع پیوست.
و او تبدیل شد به‌اژدهای فرزانه‌ای که در تمام جبهه‌ها آرام آرام می‌جنگید. در هر کلاس با جهل و نادانی، بین مردم با ظلم و خفقان و بخشیدن آگاهی برای مبارزه طبقاتی و در حوزهٔ قلم با مهربانی فراوان، با تواضع فراوان، و با خشم فراوان، برای فروریختن نظام جباران و قدرتمندان با هر وسیلهٔ ممکن.
بله، معجزهٔ آگاهی، از یک معلم دهکوره‌های غرق در فلاکت، انسان بزرگی ساخت به‌جا و برحق محبوب تمام توده‌های رنجبر و زحمت‌کش
برگرفته از کتاب جمعه  سال اوّل، شمارهٔ ۶  - پانزدهم شهریورماه ۱۳۵۸

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر