سهراب - كارگر كارخانه داروسازي
درست نميدانم، سال 78 يا سال 79 چند وقتي صحبت از تغيير قانون كار و مسائل پيراموني آن بود. از همان اول صبح كه با چشماني خوابآلود از سرويسها پياده و داخل رختكن ميشديم اكثراً راجع به اين تغيير، و اين كه به نفع ما نبوده و نيست صحبت ميكردند. يكي ميگفت: بابا ما با همين قانون كار فعلي مشكل داريم واي به حال روزي كه تغييرش بدهند.
اون يكي ميگفت: اينها هر كاري كه دلشان بخواد انجام ميدن ديگر چه مرگشان است. ديگري ميگفت: حتماً كم آوردهاند، ميخواهند سَرِ كارگران خالي كنند، حتماً فكر كردهاند. از اينها كه بخاري بلند نميشود، بهترين وقت براي اين تغيير است. خلاصه هر كارگري يه جور صحبت ميكرد و نظرش را ميداد.
به محض اينكه نمايندگان شوراهاي كار را ميديدند شروع به پرسش ميكردند، احمد آقا چه خبر از جلسة آن روزتان، بالاخره ميخواد چي بشه؟ ما بايد چكار كنيم. اونا چي ميگن؟ شما چي گفتين، و ديگري ميگفت حسين، راستي اين شوراها چكاره هستند و از اين جور سؤالات و اونها هم در جواب ميگفتند:
فعلاً در حد حرف و اين جور چيزهاست، مگه ما مُرديم، بذارين وقتش كه رسيد به شما ميگيم كه بايد چكار كرد. اين قضايا و صحبتها چند ماهي ادامه پيدا كرد و روز به روز هم عصبانيت كارگران بيشتر ميشد تا اينكه بالاخره تصميم گرفته شد تجمع اعتراضآميز كارگران استان تهران در ميدان بهارستان برپا گردد، حالا ديگر جهت صحبتها راجع به آن روز، و اينكه ما بايد چي بگيم كه به گوش مسئولان فرو رود و از اين كار منصرف شوند، بود.
از قبل قرار و مدارها را گذاشتيم كه فردا ساعت 5/8 صبح از چهار راه وليعصر به طرف ميدان بهارستان حركت كنيم.
با فكر اينكه فردا چه خواهد شد، شب را سپري كرديم. صبح آن روز زودتر از ساعت قرار، سر چهار راه جمع شديم و با ديگر كارگران وارد خيابان جمهوري شديم. دو طرف خيابان جمهوري پر بود از اتوبوس، مينيبوس و سرويسهاي كارخانجات و شركتهاي مختلف. در بين راه به تعداد زيادي كارگر برخورديم كه لباسهاي پاره به تن داشتند با پلاكاردهائي در اعتراض به تغير قانون كار، اينها كارگران كورهپز خانهها بودند و كارشان توليد آجر. جلوتر به كارگراني رسيديم كه از استان قزوين آمده بودند. هر قد كه به ميدان نزديك ميشديم جمعيت كارگران انبوهتر و فشردهتر ميشد، تا حالا اينقدر كارگر يك جا نديده بودم يعني ما اين همه هستيم و خودمان خبر نداشتيم. در آن صبح زود، جمعيت آن قدر زياد بود كه به سختي ميشد به ميدان رسيد و ميدان لبريز از كارگران شده بود. ماموران زيادي نيز با لباسهاي مخصوص اطراف ميدان ميچرخيدند و گاهاً تذكر ميدادند برو اونور، اينجا وانيسا- اونجا چه كار ميكني و از اين جور حرفها. بالاخره سخنران شروع به صحبت كرد و از مسائل مختلف، مشكلات جامعه كارگري، برپائي اين تجمع، خواندن قطعنامه دعوت كارگران به آرامش و با گفتن صلوات به سخنراني خاتمه داد.
و اما در بين جمعيت عظيم كارگران ولولهاي برپا بود. چون صداها به هم نميرسيد به ناچار بلند بلند صبحت ميكردند. يعني چه؟ ما بايد تكليفمان را با اين قضيه روشن كنيم، فردا كه همه سركارهايشان برگردند ديگر امكان ندارد ما بتونيم دور هم جمع بشيم. بايد اين قضيه همين امروز مشخص بشه، مگه ما ميتونيم فردا اين جا جمع شيم، نديدي چقدر مامور ايستاده بود. فردا صد برابرش ميكنند. سيل جمعت كارگران با شعار مرگ بر خاموشي (گويا خاموشي همان كسي بود كه طرح تغيير قانون كار را ريخته بود) – كارگر كارگر اتحاد اتحاد- مرگ بر ضد كارگر- و همينطور صداي شعارها بلند و بلندتر ميگشت. خيابان اصلي و فرعيهاي آن بند آمده بود. ماشينها بوق ميزدند. مغازهداران هنوز كركرههايشان را بالا نزده، دوباره پايين كشيدند و هاج و واج ميپرسيدند كه چي شده؟ اينهمه آدم از كجا پيدا شد. چي ميخواين و كارگران نيز توضيح ميدادند كه ما كارگريم، از قديمالايام تا به امروز به ما ظلم ميشده، حالا قصد دارند با تغيير قانون كار، ظلم را بيشتر و قانونيتر كنند.
كم كم به چهارراه وليعصر جمهوري نزديك ميشديم. يك ماشين پليس به جمعيت نزديك شد. افسر پليس از ماشين پائين آمد و با صداي بلند گفت: شما حق راهپيمائي نداريد، اصلاً كي شماها رو تحريك كرده، كارگري در جوابش گفت: كسي تحريك نكرده قربان، خودجوشه.
افسر پليس از اين حرف يكه خورد و به سمت كارگري كه در حال شعار دادن بود رفت. يقهاش را گرفت و با گفتن كلمة خواهر .... مگه نميگم شعار نده، كارگره خواست يقهاش را از دست پليس رها كند كه پليس يك سيلي محكم به كارگره زد. انگاري كه آن كارگر را برق گرفت. فرياد زد: منو ميزني- فلان فلان شده، فكر كردي من سوسولم. من يه كارگرم با يه نون بربري يك هفته دوام ميآرم. منو ميزني هان. الان يه درسي بهت بدم كه تا آخر عمر فراموش نكني.
يك دفعه فرياد زد: حسين، احمد، علي، ياور. در يك چشم به هم زدن همكارانش حلقهاي دور او و پليس زدند، هي مرتيكه چه غلطي كردي؟ اون مامور سنگين وزن را از روي زمين برداشتند و محكم روي ماشينش كوبيدند و بعد به راهپيمائيشان ادامه دادند. چند نفر ديگر از كارگران به پليس كه روي ماشين ولو شده بود ميگفتند داداش برو، اينجا نمون. شر ميشه، و كمك كردند كه از روي ماشين پايين بياد و سوار ماشين كردند و ماشين بنز آژيركشان از آنجا دور شد.
هر لحظه به چهارراه وليعصر (جمهوري) نزديكتر ميشديم كه جمعيت يك صدا فرياد زدند: مجلس، مجلس و قرار بر اين شد كه ادامة اعتراضات مقابل مجلس باشد. نرسيده به چهار راه ماشينهاي زيادي پر از مامور ايستاده بودند، تعدادي از مامورها از ماشين پياده شدند و مانع از ادامة راهپيمائي به سمت مجلس شدند كه با اعتراض كارگران روبرو شدند. دستگيريها شروع شد و شعار دادنها ادامه پيدا كرد. تعدادي به سمت مجلس رفتند و بقيه را متفرق كردند.
بالاخره آن روز تا ساعت دو بعد از ظهر اين قضايا ادامه پيدا كرد و بعد از آن به خانههايمان برگشتيم. فرداي آن روز همگي سرحال و خوشحال از اعتراض ديروز به سر كار رفتيم و حالا همة صحبتها راجع به تجمع ديروز و اتفاقات پيش آمده بود. يكي از كارگرها تعريف ميكرد، خسته و كوفته به خانه رسيديم به محض اينكه زنم منو ديد پرسيد كه: احمد آقا چكار كردين. نتيجه گرفتيد، اگر نتيجه نگرفتيد اصلاً چرا رفتيد؟ چرا اونجا وانايستاديد كه نتيجه بگيريد و تكليفتان را روشن كنيد. حالا فكر ميكرديد كه اضافه كاريد و تا ساعت نُه شب اونجا وا ميايستاديد. منم در جوابش گفتم: مگه ميشه اينهمه اعتراض بشه و نتيجهاي نداشته باشه، خلاصه اينكه هر كسي يه جوري تعريف ميكرد.
دو يا سه روز بعد از اين واقعه خسته و كوفته از كار و اضافه كار روزانه، در كنار زن و بچه مشغول خوردن شام بوديم. تلويزيون هم روشن بود، ديديم مجري با يه آقائي راجع به قانون كار و مسائل پيراموني آن گفتگو ميكند. گوشها و چشمهايم به طور همزمان تيز شدند. اون آقا ميگفت: كي گفته طرح تغيير قانون كار، كار من بوده. من غلط ميكنم از اين طرحها بدم. اصلاً خود من كارگرزادهام. به همسرم گفتم بفرما خانم، اينم يكي از نتايج اون روزي، ديگه تا چند سالي كسي جرأت حرف زدن راجع به قانون كار نداشت. ولي احساس كرديم و ديديم كه كارهايشان را بدون قانون، يواش يواش انجام دادند يعني به اصطلاح قانون را دور زدند. اول اينكه ما به هيچ عنوان استخدام رسمي نداريم ولي قراردادهاي يك ساله ميبنديم و بعدش قراردادهاي يك ساله ميبنديم و بعدش قراردادهاي يك ساله را شش ماهه، سه ماهه و اين اواخر يك ماهه بستند و بدتر از آن وارد قرارداد بستن با شركتهاي پيمانكاري شدند. يك دفعه تعدادي كارگر وارد شركت ميشوند، چند وقت بعد و تازه كه چشمهاي ما به آنها عادت كرده آن تعداد ميروند و تعداد ديگري ميآيند. اصلاٌ ما ديگر نميدانيم در شركت چند نفريم؟ كي ميآد، كي ميره؟ حالا ديگر كارگران چند پاره شدهاند.
رسميها كه اكثراًٌ قديمي هستند، قراردادهاي قديم، قرارداديهاي جديد، شركتهاي پيمانكاري روزمزد و .... ولي كار همان كار است و قانون همان قانون. ولي صد پاره شده. از آن قضيه تا به امروز ده دوازده سالي ميگذرد، سال هزار و سيصد و نود است. و دوباره صحبت از تغيير قانون كار، خيلي آرام و بيصدا. پيشنويسي كه معلوم نيست كي تهيه كرده و كجا تهيه شده را گويا فقط در اختيار تعدادي از شوراهاي اسلامي كار گذاشتهاند و ظاهراً نظر آنها را خواستهاند. البته نه براي اعمال كردن بلكه براي ظاهرسازي، وارد رختكن ميشويم، يكي از كارگران ميگويد فلاني خبر داري قرار است قانون كار را شخم بزنند و هر جا كه ذرهاي از منافع ما باقي مانده باشد زير خاك دفن كنند. گويا اين بار كارگران عكسالعمل خاصي نشان نميدهند و گفتگوي خاصي هم در اين رابطه انجام نميشود. بيكي از كارگران گرفتن. خبر داري كه ميخواد چي بشه؟
گفت: نه، چي ميخواد بشه؟ گفتم قراره قانون كار تغيير كنه و ظاهراً به ضرر ما هم هست. در جوابم گفت: قانون چيه؟ كدوم قانن در مورد ما رعايت شده كه اين يكي بخواد بشه. اصلاً گويا ما تو اين مملكت اضافي هستيم. به يكي ديگر از همكارانم گفتم: فلاني اين تغيير قانون كار را اگر امروز فكري براش نكنيم فردا دير ميشه؟ در جوابم گفت: اي بابا شما كه چند سال ديگر بازنشسته ميشيد ما كه بدبخت خدائي هستيم بزاريد بدبخت بشيم، غصه نخور ولش كن. به يكي ديگه گفتم ممكنه عيديهامون نصف بشه. گفت امسال كه نميشه تا سال آينده هم معلوم نيست چي ميشه؟ خلاصه اينكه اكثر همكاران به نوعي بي تفاوت از كنار اين مسئله ميگذرند. در محيطهاي كار هم صحبت از هر چي ميشه الا قانون كار. در اين دو سه ماه به اندازة يك روز آن سال راجع به قانون كار صحبت نشده. با سكوتي سنگين در گوشهاي از رختكن مينشينم و به آيندهاي كه معلوم نيست چي ميخواد بشه فكر ميكنم.
سهراب - كارگر كارخانه داروسازي
آذرماه 1390
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر