در آن سرای محنت بار ـ
راه برده ـ و
بر گور آرزوهایِ ویران
نالان می گریم ـ
بر سوگ سر زمینِ سیاهِ بخت،
سهیم نشسته ام ـ
و
در شناخت هستی ِ مست
ناتوان تر از همیشه ـ
سرفرو کشیده ام.
در تقلا و کارزار کور طبیعت
گنگ ـ وا مانده ام،
و در لابلای درد ها
و پیاپی جُنگِ بدِ حادثه ها
پی سهم ِ دیوار محکم ـ و
سقف ِامن مان می گردم،
که نمی یابم شان.
در ناگزیرِ رنجِ غم و درد تنهائی:
به تن های شکسته زیر آوارـ
دلم را می سایم،
و به هر کجای دیوارِ سست فقر
فریاد می زنم.
به آن دیارِ وحشت و ترسم
فکر می کنم،
که همواره عزا داراست.
و نفرین می کنم:
به زندگی
در همیشه ی چنینِ خانه های تلخ
به همیشه ی چنین لانه های ننگ
نفرین می کنم بتو
ای زندگی سخت ـ
به خانه های بادیِ ترد ات
دشنام می کنم،
و بتو هم، ای نداری ـ
تا هر زمانِ هستیِ پست
تا بر پاماندگیِ فقرـ
دشنام می کنم.
با این وجود:
دیریست می دانم،
که:
هدیه ی دیوار سست
آوار کور مرگ است
که بیشترـ
بر سر فقیر فرو می ریزد.
و در دیار ما:
نانمان را می دزدند،
صدایمان را می بُرند،
فکرمان را می شویند،
حقمان را می خورند،
و دستان خالی ما را،
برای مهار ِطبیعتِ وحشی می بندند،
تا دیوار و سقف ـ
اینچنین بی مضایقه،
بر رویمان مرگ ببارند.
بهنام چنگائی ـ 23 مرداد 1391
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر